ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه سن داره

خاطرات سارا

مسافرت شمال خیلی خوش گذشت

امروز اولین روز کاری بعد از ١٠روز تعطیلات تابستونی بوده.امسال ما به همراه مامانی اینا خاله طاهره اینا وخاله تهمینه وعمو مهدی و خانواده اسمعیل پسر ومعصومه دختر عمو رفته بودیم رامسر.سارا با یلدا ومحمد حسن کلی بازی کردن وبهشون خوش گذشت.سارای عزیزم دختر خیلی خوبی بود فقط غذا خیلی کم میخورد.ویلایی که تو جاده دو هزار گرفته بودیم بالای کوهها بود جای خیلی زیبا وبا صفا.روبه روی ویلا یه خونه خیلی خوشکل بود که به نظر من شبیه خونه بلفی ولیلیپیت بود.به سارا گفتم سارا این خونه شبیه چیه؟گفت شبیه خونه هیولا.راست میگفت دو تا پنجره گرد داشت شبیه چشم هیولا.دیروز تو راه برگشت گفتم ساار بذار مامان نیم ساعت بخوابه.گفت نه مامان نخواب بذار شب بتونی بخوابی.یعنی دقیق...
26 مرداد 1392

قربون دغدغه هات بره مامان

دیروز حین بازی با تو سعی میکردم یه سری صحبت ها رو با هم بکنیم.ازت پرسیدم سارا تو خونه خودمون رو بیشتر دوست داری یا خونه مامانی مهین رو ؟البته جوابش رو میدونستم:گفتی خونه خودمون رو .گفتم چرا؟جوابم رو ندادی.باز پرسیدم سارا دوست داری مامان بره سر کار؟گفتی نه؟گفتم چرا؟گفتی اخه خیلی دیر میای.این رو که دوست نداری برم سر کار رو خودم میدونستم ولی راستش دلیلش رو تا حالا اینقدر واضح ازت نشنیده بودم.عزیز مامان حق با توست من خیلی دیر میام.از خدا میخوام به خاطر تو گل قشنگم کمک کنه تا یه کار مناسب با تایم کاری کمتر برام پیدا بشه.با وجودی که کار فعلیم رو دوست دارم ولی با این ساعت کاری نه به خودم میتونم برسم ونه به عزیزام.خدایا کمک کن٠
12 مرداد 1392
1